فرمانده و علمدار لشکر امام حسین علیه السلام (شهید حسین خرازی) سر فصل عشق لشکر مقدس امام حسین علیه السلام به خط شکنی شهرت دارد و این نشان شجاعت و ایمان است که بر تارک شهر اصفهان می درخشد. شجاعتی که ریشه در یقین داشته باشد، شجاعت حقیقی است و در سخت ترین شرایط نیز از دست نمی رود. در قلب شهر، خانه ای است که می تپد و خون تازه می سازد. اگر راهی پیدا کنی که خود را به جذبه های حقیقی عشق برسانی، می بینی که پاهای مشتاقت راه خانه حاج حسین خرازی را می شناسد و تو را از میان کوچه پس کوچه ها، به کانون جاذبه می رساند. چند قناری در قفسی درون یکی از اتاق های خانه این سو و آن سو می پرند. قناری ها سخن از حضور او می گویند و تو در اتاق حاج حسین، جای خالی او را باز می یابی. تا انقلاب حاج حسین خرازی، در سال 1355 در رشته علوم طبیعی دیپلم گرفت و با آنکه در آزمون ورودی دانشگاه شیراز قبول شد، به علت فقر به سفارش پدر به سربازی رفت. او نمی توانست زورگویی ها را فقط به خاطر اینکه دستور است تحمل کند، به همین دلیل با آنکه بهترین تک تیرانداز شناخته شده بود، برای تنبیه او را به عمان فرستادند تا عضو گروه کماندوهایی باشد که قرار بود شورشیان ظُفار را سرکوب کنند تا نام شاه به عنوان قدرت نظامی منطقه آوازه بلندتری بگیرد. به تدریج شور انقلاب بالا گرفت. حاج حسین در سال 1357 با فرمان حضرت امام از سربازی گریخت و در آرزوی ساختن بهشت کوچک ایران زمین، به خیل عظیم امت انقلابی پیوست. بانگ الرحّیل شهید حسین خرازی، جوان بیست ساله ای که به سبب آشنایی اش با تجهیزات نظامی، مسئول اسلحه خانه کمیته دفاع شهری اصفهان شده بود، با شنیدن خبرهایی نگران کننده از گوشه و کنار کشور، با صد نفر از اعضای کمیته که حالا سپاه پاسداران خوانده می شد به مناطق مورد نیاز اعزام شدند و حسین مسئول گروه بود. در همین احوال همه چشم ها به سوی جنوب متوجه شد؛ جایی که رادیو لحظه به لحظه خبر سقوط یا محاصره یکی از شهرهایش را می داد. از نیمه دوم بهمن سال 1359، هدایت عملیات در منطقه عمومی خوزستان به او واگذار شد. کم کم نیروهای او نیز با حضور داوطلبان، به لشکر امام حسین علیه السلام تبدیل و او ماندگار جبهه شد. وقتی دشمن وجب به وجب از ویرانه های بستان عقب می نشست، حسین آنجا بود. بلندی از آن یافت کو پست شد شهید خرازی قابل شناسایی نیست؛ آن قدر متواضع است که در میان هم رزمانش گم می شود. اگر کسی او را نمی شناخت، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر امام حسین علیه السلام روبه روست. ما اهل دنیا از فرماندهان لشکر همان تصوری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم. اما فرماندهان سپاه اسلام امروز همه آن معیارها را درهم ریخته اند و افسوس که چشم ظاهربین راهی به سوی باطن اشیا ندارد. آشپزها، راننده ها، دژبان ها و نیروهای خدماتی لشکر او را در جمع خود می یافتند. زانو به زانویشان در همه جا حضور داشت. به راستی می توان او را مصداق این فرمایش رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله وسلم دانست که فرمود: «هر کس برای خدا فروتنی کند، خداوند بلند مرتبه اش می گرداند». عزت و رفعتی که او یافت، مرهون همین فروتنی خدایی اش بود. توحید یکتاپرستی در تمامی حرکات و سکنات شهید حسین خرازی مشهود بود. معرکه، معرکه مرگ بود و دیگر نمی شد در دل شرک ورزید و ریاکارانه دم از توحید زد. این همان معرکه ای بود که به فرموده علی علیه السلام ، جوهره مردان در آن نمودار می شد. وقتی بسیجی های کم سن و سال زیر سنگینی آتش زمین گیر می شدند، او را می دیدند که به تنهایی از انتهای نزدیک ترین خاکریز دشمن به سویشان می آمد؛ آرام، راست قامت و بی هیچ حرکت اضافه در بدن، بی توجه به مرگی که می بارد. حسین ساده بود. حاج حسین خرازی ساده بود و هیچ گاه از مقامش برای پیشبرد کارهای شخصی استفاده نکرد. فرماندهی لشکر برای او به معنای مسئولیت بزرگ تر و کار بیشتر بود، به معنای صبر و اندوهی بی اندازه. وقتی ازدواج کرد، حقوقش مثل دستمزد همه بسیجی ها فقط کفاف یک زندگی ساده را می داد. 2200 تومان در ماه. به تنها چیزی که فکر نمی کرد پاداش های دنیوی بود. هیچ گاه شرایطی بهتر از نیروهایش نداشت. ازدواج یکی از دوستان شهید حسین خرازی ماجرای ازدواج او را چنین بیان می کند: «او تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست. حسین به مزاح به مادرم گفته بود: من فقط پنجاه هزار تومان پول دارم و می خواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم. بالاخره با تلاش مادرم، او که ایام زندگی اش را دائما در جبهه سپری کرده بود، بانویی پارسا را به همسری برگزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر کبیر انقلاب رحمه الله برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده، یک قبضه تیربار گرنیوف به وی هدیه دادند و روی آن نوشتند جنگ را فراموش نکنی. فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و با تکیه بر وجود شیرزنی که شریک زندگی اش شده بود به جبهه بازگشت». بال های بهشتی خوف، فرزند شک است و شک، زاییده شرک و این خوف و شک و شرک، راهزنان طریق حق اند. اگر با مرگ انس نگیری، خوف راه تو را خواهد زد و امام را در صحرای بلا رها خواهی کرد. شهید حسین خرازی را آن چنان انسی به مرگ بود که گویی هر لحظه آماده است تا آن را گرم در آغوش گیرد. بارها و بارها زمان و شهادت و محل دفنش را به دوستانش اعلام کرده بود. آنچه علمدار لشکر امام حسین علیه السلام را دلگرم می کرد، یاد شهد شیرین شهادت بود. او خوب می دانست که مقصد را در این عالم دلتنگی ها نمی توان یافت. حسین پیش از آنکه حسینی شود، عباسی شد و از آنجا که می دانست تا دستان ظاهر بریده نشود، بال های بهشتی نخواهد رویید، دست راست خویش را پیش کش یار کرد. عروج از سنگر دوید بیرون. بچه ها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان. پیرمرد تخریب چی که تا آن لحظه دنبال فرمانده لشکر می گشت، بلند شد و راه افتاد. حاج حسین خرازی داشت با راننده ماشین حرف می زد. پیرمرد دست گذاشت روی شانه اش. حاجی برگشت. همدیگر را بغل کردند. پیرمرد می خواست پیشانی اش را ببوسد. حاجی می خندید و نمی گذاشت. خمپاره افتاد. یک لحظه همه خوابیدند روی زمین. گرد و غبار که نشست همه برخاستند و دنبال همدیگر گشتند. اما او برنخاست. با شکافی در سینه، قلبی که پاره شده بود و لبخندی پر از درد روی خاک تشنه ای که حریصانه خون گرم و جوانش را می مکید، آرام گرفت. چندت کند حکایت، شرحْ این قدر کفایت باقی نمی توان گفت الا به غمگساران
Design By : Pichak |